کاوه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
مستی آن نیست که در خود روی و لش باشی
مستی آن است ز خود وارهی و وش باشی
گر بدنبال فراغی و سبک حالی خویش
شرط آن است پی آن می بیغش باشی
مستی آن نیست که در خود روی و لش باشی
مستی آن است ز خود وارهی و وش باشی
گر بدنبال فراغی و سبک حالی خویش
شرط آن است پی آن می بیغش باشی
یادت آمد آن شب تاریک و تنگ ؟
می کشیدی از غضب بر روی،چنگ
عاقبت آن شام خوف انگیز رفت
روسیاهی ماند و یک خروار، ننگ
لعنت به تو مشاطه که از حرص زیادت
آن زلف خم اندر خم محبوب فنا شد
آواره شدم چون که دلم بسته به آن بود
چون قاصدکی بی رَه و مقصود هوا شد
طریق صداقت اگر تار شد
بدین سان جماعت ریاکار شد
گرفته زدست عدو استخوان
سگ خانه زادت اگر هار شد!!
می دهد آزار من هر روز و شب
یک سوال بی جواب پر شغب
خود فروشم یا دگر را بهر نان؟
تا رها گردم از این رنج و تعب
حاجتی نیست به ارباب ضیا در شب تار
دل قوی دار که نور بصری ممتاز است
میترسم از روزی که قابض سویم آید
آیینه ای در پیش رویم رخ نماید
اعمال زشتم یک به یک در روی صحنه
هر یک حدیثی از شقاوت ها سراید
آن لحظه دیگر فرصت جبران نمانده
حتی اگر حور و ملک هم رو گشاید
تا مهلتی داری به فکر آخرت باش
دور زمان این فرجه ها را می رباید
برگزیدم عاقبت، راه کج میخانه را
میشمارم روز و شب،من ساغر و پیمانه را
شور و حالی تازه دارم با رفیقان جدید
می پسندم جای عاقل ، همدم دیوانه را
اندر جهانی که لعابش چند رنگیست
در سینهها جای محبت، تکه سنگیست
با های و هوی دوستیها تیزبین باش
زیرا اساس دوستیها بر زرنگیست
هرگز چنین مپندار، عمر تو جاودان است
این قافله اسیرِ، یک زنگ ساربان است
با گیر و دار رفتن،گامی خجسته بردار
در انتهای این دشت ،فرجام کاروان است