بهلول ۲۶ اسفند ۱۴۰۱
بگذرد میز ریاست در هیاهوی زمان
بی خرد آنکس که دل بندد به این میز روان
هیچ میدانی چه میماند ز تو در یادها
آنچه از کردار تو ،شخصی نیفتد در زیان
بگذرد میز ریاست در هیاهوی زمان
بی خرد آنکس که دل بندد به این میز روان
هیچ میدانی چه میماند ز تو در یادها
آنچه از کردار تو ،شخصی نیفتد در زیان
مقصد هر قاصدک جز به دل خاک نیست
حظ مسمای او جز خس وخاشاک نیست
زندگی این بشر مثل همان دانه است
آدم اگرهرزه شد مقصدش افلاک نیست
سرخی صورت ما حاصل سیلی باشد
چهره ها زرد شود دست چو خالی باشد
رنگ رخسار چو شد تابع پول و ثروت
بخت آن قوم یقین دان که زغالی باشد
سالها ،منتظرِ روزِ مبادا هستیم
درگذرگاه زمان ،در پی سودا هستیم
قدر امروز بدان ،روز مبادا پوچ است
در تَبَه کردن ایام، یهودا هستیم
می رسد منزل به منزل بار کج اندر شمار
می بُرَد چاقو کماکان دسته ی خود بی گدار
با دعای گربه ها ، باریدن باران ببین
رفت آخر بیگناه قصه ها بالای دار
آبروی هر سرا و لانه ای
قائد هر منزل و کاشانه ای
در جهان باشد دو رکن استوار
اولی بابا و دوم دانه ای
ای خدا یادت بماند هیچوقت
نان و نان آور نگیر از خانه ای
در طواف روزگاران جلوه یک مرد باش
آتش اَر جایی بپا شد همچو آب سرد باش
گر که نمرودی سراغت آمد و اخگر فشاند
مثل ابراهیم دوران در شراره بَرد باش
جَهد آدم، گاهگاهی موجب ارزش شود
که از او سر زد خطایی، مَقدَم پوزش شود
نام انسان را زمانی میتوان بر کَس نهاد
بین مردم بی توقع ، موجب سازش شود
راه انسان بودن اینجا ، آن ضَمان روشن است
آنکه در حرف و مرامش ، مهد آمرزش شود
مبدا آلودگی ، گرچه دل خاک بود
منشا آن فتنه ها ، در بن یک تاک بود
راضی و رازی ببین ، دلخوش از آن ابتکار
غایت آن راه کج ، ماحصلی پاک بود
وقت آن نیست که بازیچه و لجباز شویم
با انیران زبون ، همدل و همساز شویم
لحظه ای نیست که ما هلهله از شوق زنیم
با شیاطین و دد و دیو ، چو انباز شویم
گاه آنست که ما با تو هم آواز شویم
در پسین مصرع اشعار، سرآغاز شویم
دم آنست که گر هجمه کند لشکر خصم
بهر ایران پریشان همه سرباز شویم
موسم آن شده با مرغک خوشخوان سحر
در دل تیرگی شب ، همه دمساز شویم
فصل آنست که در مدرسه عشق و جنون
فارغ از درس معلم ، همه ممتاز شویم
حین آنست که بیدل بزند چنگ به ذوق
ساز چون کوک شود همره و همراز شویم
عصر آنست که ناسوت فراموش کنیم
سوی لاهوت همه چون پَرِ پرواز شویم