دوبیتی   ۲۹  اردیبهشت ۱۴۰۱

گَهِ رنجش ز دست نارفیقان 
به وقت جور و بیداد رقیبان
مَشو محزون که دستان طبیعت
سِتانَد حَقّت از، جُمله شَریران

کاوه

ان الانسان لیطغی ......

 

دوش دیدم عارفی  حرفی لسان خویش داشت 
مطلبی گفتا که درآن اندکی تشویش داشت 
ذینفس میرد به زاری، آدمی  از فربهی 
حرف حقی زد که در آن شمه ای هم نیش داشت

 

 

 

بهلول و بازار / کاوه بهلولی قشقایی

روزی  اندر عصر هارون الرشید 

شد هیاهو توی بازاری پدید 

نعره و فریاد و بانگ پیشه ور 

مختلط گشته به ظلم پیله ور 

آن یکی میگفت وجدانت کجاست ؟ 

گر حبیب و یار یک کاسب ، خداست !

محتکر با محترف جولان دهد 

قیمت اجناس را بالا برد 

ناله میزد آن دگر انصاف نیست 

باعث و بانی این اجحاف کیست ؟

ناگهان بهلول از راهی رسید 

با تامل این سخنها  را شنید 

چون اکابر دست بر ريشش کشید 

گفت مردم دارم اخبار جدید 

من یقین دارم که سلطان مرده است 

با وفاتش امنیت را برده است 

محتسب تا این سخنها را شنید 

بر سر بهلول فریادی کشید 

لال شو برگیر بر کامت کلام 

جرم تو تشویش اذهان عوام 

گفت بهلول از چه می رنجی عبید ؟ 

تا شنیدی مرگ هارون عنید 

این هیاهو را که می بینی عیان 

جمله از یک واقعه دارد نشان 

هر زمان در ملک بلوا شد پدید 

تو یقین دان مرده مولا و عمید 

 

 

 

 

 

 

شعر   کاوه

این ریش که بر گونه ما کرده مقام 

تکدیر کند خاطر و رخسار و کلام 

من چنگ زنم مدام در ساحت خویش 

چون شیر که در بادیه رقصید مدام 

کاوه 

مولوی

این مثل بشنو که شب دزدی عنید

در بن دیوار حفره می‌برید

نیم‌بیداری که او رنجور بود

طقطق آهسته‌اش را می‌شنود

رفت بر بام و فرو آویخت سر

گفت او را در چه کاری ای پدر

خیر باشد نیمشب چه می‌کنی

تو کیی گفتا دهل‌زن ای سنی

در چه کاری گفت می‌کوبم دهل

گفت کو بانگ دهل ای بوسبل

گفت فردا بشنوی این بانگ را

نعره یا حسرتا وا ویلتا

           مولانا

شعر / مرداد  ۱۴۰۰   کاوه بهلولی

اگر یِکسَر دَدان را خواب بُرده 
غزالان را همه کفتار خورده 
اگر گرگی شود سلطان جنگل 
یقین دان شیر غُران، شام مُرده

کاوه

شعر  /  کاوه بهلولی / حذر/   اردیبهشت ۱۴۰۱

چو خواهی که نامت شود جاودان 

حذر کن به گیتی از این مردمان 

یکی آنکه دائم تجسس کند 

در احوال مردم تفحص کند 

دگر او که کوشد به تضریب غیر 

نکوهش کند جمله پیران دیر 

حقیری که خواهد تظاهر کند 

به کوی اعاظم تفاخر کند 

به لاعن که هر دم پی لعنت است 

ز اظهار ابرار در لکنت است 

ذلیلی که دائم تشخص کند 

به نزد بزرگان تبصبص کند 

رها کن تو آن کافر ناسپاس 

همو که شرافت کند احتباس 

حذر کن از آن مادح بد سرشت 

برائت کند موجران بهشت 

مشو همنشین با دنی و بخیل 

که راه کرامت شود بس طویل

چو در محفلی مرد طاعن نشست 

به سرعت ضمان تودد شکست 

از آن حاسدی که، حسادت کند 

به اخیار دوران جسارت کند  

اگر قادحی در جوارت نشست 

یقین دان که عقد اخوت گسست 

در آخر بپرهیز  از عاقلی 

ندارد عمل از پی کاهلی 

 

کاوه بهلولی ۱۴۰۱/۲/۱۴

 

 

 

 

شاعران فیروزاباد فارس

به نامِ خداوندِ تکلیفِ شب

خداوندِ تدریسِ با درد و تب

به نامِ معلّم شدن در کلاس

زمینی ترین شکلِ حق در لباس

به نامت قسم خورده هر تخته ای

نگندد زمین زیرِ خون ، لخته ای

به زیرِ تفنگی که سر کرده مرگ

نجنگیده جنگل به فرمانِ برگ

درختانِ کاغذ پر از مشقِ روز

معلّم تمامش پر از عشق و سوز

دلِ تخته هایش سپیدند و ناز

و مشغولِ تدریسِ سلّولِ باز

شبی دستِ خون بر کتابش نوشت

زِ معبد ، کلیسا و مسجد ، کُنِشت

نصیبش فقط طوس و فردوسِ پاک

بهشتش فقط گور و یک ذرّه خاک

شب و روز و هر گوشه مشغولِ درس

شعاری ندارد به جز مرگِ ترس

نباید که ترسید و پا پس کشید

نشاید که خون خورد و هی خون چشید

به این کودکانی که شادند و شوخ

نشانش نده جنگ و مرگ و کُلوخ

چه کس برده سود از قطاری فشنگ؟

چرا عشق و ایمانمان شد تفنگ؟

مگر جشنمان را چه پیش آمده ست؟

چه کس توی تاریخ مان برده دست؟

چه کس غم به سیمای ایران نوشت؟

چرا شد صدا مان پر از مرگِ زشت؟

چرا گفتم از داغ و از خستگی!؟

نخوان کودکم فعلِ وابستگی

که وابسته بودن فقط در سر ست

شنیدن کجا؟ گوشِ خر تا کر ست

نگو با کران حرفِ روشن چه بود

فقط خسته سازی زبان را ، چه سود؟

بخوان کودکم درس و برنامه را

تساهل به پایان شهنامه را

چه گویم ، دگر باره ای را که بود؟

چه کس بوده این جا که شعرش شِنُود؟

،،زیانِ کسان از پیِ سودِ خویش

بجویند و دین اندر آرند پیش،،


#محمدرضاریاضی #فیروزآبادفارس

شعر  ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۱

شاعری شد پیشه چون گاهی دلم غُر می زند 

چون لهیب هاویه احساس را گُر می زند 

هر چه  می خواهم شوم لاقید در اکناف خویش 

چون مُقامِر دَم بِدَم افکار را بُر می زند 

 

کاوه  بهلولی  قشقایی  

 

شعر    ۱۰ / ۲ /۱۴۰۱

قلمت بشکند ایام به ما بد کردی 

هر رهی را که  گزیدیم به ما سد کردی 

تا گشودیم دو دستان خود از شوق رفیق 

وقت کنکور رفاقت همه را رد کردی 

کاوه بهلولی 

شعر  / کاوه بهلولی

چندیست که از کرده خود، سخت پریشان شده ام 

طلب عفو ز رب کرده و من  باز پشیمان شده ام 

بارها توبه شکستم که ندامت کافیست 

خویش از دست خودم، وآله و حیران شده ام 

۱۹ رمضان ۱۴۰۱ 

شعر  کاوه بهلولی / ۱۴۰۱  ۸ اردیبهشت

وای اگر حاکم شهری به خطا شهره شود 

یا که نانی به حرام ، عازم سفره شود 

همچو شطرنج سیاست که در آن رحمی نیست 

وای اگر بیدق بیتاب ، پسین مهره شود 

گفت تنپوش شده مایه فخر و عزت 

وای اگر جامه شخصی، به دمی ژنده شود 

حاجی محفل ما گرچه شرافتمند است 

وای اگر ناخلفی  مقصد او عمره شود 

چون که کنکور شده اس و اساس تحصیل 

وای اگر سنجه تعلیم ، همه نمره شود 

گر مُخَدّع نکند فاش همه مَکمَن غیب 

وای اگر جمله اسرار، پس پرده شود 

چون که اعراض کند زاهد صوفی مسلک 

وای اگر بار امانت ، حمل بر گُردِه شود

رشد و اکمال بشر در گرو شادیهاست 

وای اگر طینت اطفال ، پر از عقده شود 

گشت بازار فتوت و حمیت راکد 

وای اگر کیش بشر ، مسلک یک برده شود 

دیر یا زود رسد موعد روز محشر 

وای اگر عالم خلقت ،غرق در لرزه شود 

گر به میدان سیاست گذرد شیر ژیان 

وای اگر روبهکی وارد این ورطه شود 

۱۴۰۱/۲/۸  

 

 

 

 

 

 

اشعار  / کاوه بهلولی  قشقایی ۱۴۰۱/۲/۲

از ازل مادر گیتی نحس و بد اقبال بود 

چند اولادش از اول ، کور و بد احوال بود 

اهرمن روزی مبدل با لباس زاهدان 

در پی اغفال مردم در لوای عابدان 

می گذشت از وادی این مادر و اولاد او 

در تطاهر غمگسار  مادر و  احفاد  او 

تا بدنیا وضع این کوران مادر زاد دید 

در خیالش نقشه ای شوم و بد اختر شد پدید

دیو از مادر تمنا کرد اسم طفل کور 

تا مسمایی بیابد بهر  آن فرزند و پور 

ثروت و شهرت و قدرت نام طفلان ضریر

حسرت دیدن بدنیا خفته  اما در ضمیر 

چون که ابلیس این سخنها را شنید از مام کور 

شد معرف یک عصاکش تا شود سنگ صبور 

گر مددکاری شود همراه کوران در حیات 

در تردد از موانع چیره گردد مشکلات 

نام آن شخص عصا کش شهوت دنیا بود 

باطنی مملو ز نفرت ظاهرش زیبا بود 

مام گیتی از ازل افسار بر اوباش داد 

چون عنان کودکانش را به این کلاش داد 

هیچ میدانی چرا همواره گمراه رهیم

چون بود افسار قدرت دست شیطان رجیم 

                      (ثروت)

                      ( شهرت) 

 ۲  اردیبهشت  ۱۴۰۱ 

۲۱ رمضان    ۱۴۰۱    ۳  اردیبهشت / کاوه بهلولی

مرثیه سرای غم پنهانی خویشیم 
چون عقرب و کژدم مترصد پی نیشیم 
هر چند فراموش شده  آن  غم  دیرین 
رخ شاد به وجه و به درون سخت پریشیم 

تقدیم به شهید امروز 

اشعار / کاوه بهلولی   _ راز  طول عمر  از  زبان بهلول عاقل

طول عمر انسان 

سالکی در محفلی بهلول عاقل را بدید 
زین نمط پرسید ای عارف بگو پندی جدید 
گر چه در ظاهر تو مجنون چهره ای 
عاقلی چون تو نیامد در همه عالم پدید 
مسئلت دارم ز تو تا بازگویی این جواب 
وارهانی ذهن و هوشم را از این شک سدید 
گاه عمری بس طویل و گاه عمری بس قصیر
بازگو با من چه باشد راز اعمار مدید ؟
سر این ناسازه را در خلقت آدم  بگو ؟
نقض نصفت می نماید رحمت رب وحید 
با طمانینه جوابش داد آن پیر  عریف
تا که آگه سازد این رهرو ز اسرار  بعید 
حکمتی باشد ز  راز طول عمرت در جهان 
ورنه نزد رب عالم ،چه سیاه و چه سپید 
گر بکاهی   از خطاهای زبانت دمبدم  
طول عمر تو جزیل و عرض آن باشد سعید 

   کاوه  بهلولی  قشقایی ۵/۵ /۱۴۰۰