به نامِ خداوندِ تکلیفِ شب

خداوندِ تدریسِ با درد و تب

به نامِ معلّم شدن در کلاس

زمینی ترین شکلِ حق در لباس

به نامت قسم خورده هر تخته ای

نگندد زمین زیرِ خون ، لخته ای

به زیرِ تفنگی که سر کرده مرگ

نجنگیده جنگل به فرمانِ برگ

درختانِ کاغذ پر از مشقِ روز

معلّم تمامش پر از عشق و سوز

دلِ تخته هایش سپیدند و ناز

و مشغولِ تدریسِ سلّولِ باز

شبی دستِ خون بر کتابش نوشت

زِ معبد ، کلیسا و مسجد ، کُنِشت

نصیبش فقط طوس و فردوسِ پاک

بهشتش فقط گور و یک ذرّه خاک

شب و روز و هر گوشه مشغولِ درس

شعاری ندارد به جز مرگِ ترس

نباید که ترسید و پا پس کشید

نشاید که خون خورد و هی خون چشید

به این کودکانی که شادند و شوخ

نشانش نده جنگ و مرگ و کُلوخ

چه کس برده سود از قطاری فشنگ؟

چرا عشق و ایمانمان شد تفنگ؟

مگر جشنمان را چه پیش آمده ست؟

چه کس توی تاریخ مان برده دست؟

چه کس غم به سیمای ایران نوشت؟

چرا شد صدا مان پر از مرگِ زشت؟

چرا گفتم از داغ و از خستگی!؟

نخوان کودکم فعلِ وابستگی

که وابسته بودن فقط در سر ست

شنیدن کجا؟ گوشِ خر تا کر ست

نگو با کران حرفِ روشن چه بود

فقط خسته سازی زبان را ، چه سود؟

بخوان کودکم درس و برنامه را

تساهل به پایان شهنامه را

چه گویم ، دگر باره ای را که بود؟

چه کس بوده این جا که شعرش شِنُود؟

،،زیانِ کسان از پیِ سودِ خویش

بجویند و دین اندر آرند پیش،،


#محمدرضاریاضی #فیروزآبادفارس