رباعی   /  کاوه / ۳۰ خرداد  ۱۴۰۱

اگر خیزد دمی از جانب مظلوم آهی
عذاب  از  آسمان  نازل   شود   گاهی 
مباش ایمن زِ قهر خالق  دَهر 
اگر عبدی ، اگر برده    چو  شاهی!

شعر / جهانشاه مهرکی / فیروزاباد

من خود عشقم صدایم مثل زنگ زندگی
برگ پاییزم به روی رنگ رنگ زندگی
شعله ام می سوزم از درد دل نا باورم
می نشینم با خودم در چاه تنگ زندگی
مخلصم من با شما کاری ندارم دوستان
من شراب کهنه ام در جام سنگ زندگی 
می تراشم مثل سایه هیکل سرد ترا 
میخورم در جام دنیا من شرنگ زندگی
سنگ باران می شوم یک روز تا پایان عمر
می خورد بر صورتم همواره شنگ زندگی
هی پشیمان می شوم هی مثل پروانه که بال 
می زند تا  می نشینم بر خدنگ زندگی
قصه می بافم برای رفتن پیش عزیز
میشوم آخر دراین دعوا زرنگ زندگی 
میشوم آبی برای سبزی فصل بهار
سبزه در سبزه گل اندر گل به رنگ زندگی
شاید اینباره شوم آتش بسوزم هر چه هست 
کولیم بر پشت دارم تار و چنگ زندگی
عاقبت شرحی نگارم بر تمام گفته‌ها 
نقطه ام پایان خطم توی جنگ زندگی
جهانشاه مهرکی

۲۶/ ۳ /۱۴۰۱

از  دولت  نوروز  بیاموز  که هر روز 
از سوز  شِتا ، آذر  جانسوز  نیفروز 
امروز که مقهور شده روز  به ظلمت 
با دست تهی ، شمع دل افروز بیفروز

کاوه

رباعی  کاوه    ۲۳  خرداد  ۱۴۰۱

در بزم‌ سماوات کسی شاکی نیست 
ما را ز عذاب دنیوی باکی  نیست  
گویند که از خاک به افلاک رسند 
محبوب چرا ، لباس تو خاکی نیست؟ 
 

دوبیتی   از کاوه بهلولی قشقایی    خرداد  ۱۴۰۱

در جمع کِهان ،زبان به صحبت مگشای 
در بزم مِهان ، حدیث رحمت بسرای 
مجلس   چو شود محفل  مردان  سخیف 
جَلدی ز مُقام نابِکاران بِدَر آی

 

 

 

حسرت و تضاد /  شعر کاوه بهلولی قشقایی / ۱۵ خرداد ۱۴۰۱

عُمر سر رفت چرا اکثر  ما  حیرانیم؟
در هیاهوی زمان،اغلب ما ویلانیم 
گِلِه ها وِرد زبان ، گوش فلک هم کَر شد 
عجبا با دل پُر شِکوِه، همه  خندانیم
گهگداری به لِسان، دَم زِ انصاف زنیم
وقت اجرای عدالت ، صنمی لرزانیم
واقف از درد و غم و حال پریشان زده ایم 
ما گریزان ز طبیب ، غافل از درمانیم
سرخوش و مست از این مکنت دنیایی خویش 
نزد ارباب حقیقت ، ثمنی ارزانیم 
گاه عُزلت و مجاز ، همچو یک شخص خلیق 
در حضور رفقا ، یخ تر از یخدانیم 
وقت توصیف خلایق ، لال در وصف دِگَر 
گاهِ تعریف ز خویش ،لولو و مرجانیم
ما که عُمریست رمیدیم  ز هر فعل و ادا 
چون اسیر سخنیم ، سرخوش از الحانیم 
گَر هَدَر رفت ز ما فرصت ایام شباب 
سَر پیری همه در حسرت آن دورانیم

۱۵ خرداد  ۱۴۰۱

آنکه پاشید به جمع رفقا بذر  نفاق 
ناکس امروز ظفر یافته در خَلقِ شِقاق
آخر الامر برون می خزد از مکمن خویش 
مزد آن فتنه گری ، هست به آهنگ چماق

کاوه

نغمه  آرایی    /  ۱۴  خرداد

ریش  همریش پریشان شده یکشنبه پیش 
چون که نوشیده شراب از خُم شاهان پریش

شعر  

باج  بَر کَس ندهد  آنکه شجاعت دارد 
دل به کرکس ندهد هر که اصالت دارد 
زار  شد  رونق بازار سیادت ، هرچند
هَمرَه خَس نشود آنکه نجابت دارد 

۱۲  خرداد ۱۴۰۱

 

.....

شعر من سلسله وار ، دوش بر دوش صبا 
مثل آهنگ بهار ، گوش تا گوش سبا 
همچو دستان هزار ، شانه بر شانه یار 
پهن در ملک خدا ،سیر  در  سیر بقا

۷ خرداد ۱۴۰۱

شعر  

هر خدیو ی  بهر  رعیت، می سراید دم ز‌ِ  داد 
یا که دائم می کند با وعده هایش، خلق شاد 
گر  یقین دارد که این داعیه ها باشد محال 
همچو دهقان افکند بَوّاشه  را در راه باد 

کاوه

شعر    تیمور  لنگ و مرد نابینا / کاوه بهلولی قشقایی

عصر  آن فرمانروای مست جنگ    می گذشت از بادیه تیمور لنگ 

در جوارش لشکر رزم آوران               در خیال حمله بر جنگاوران 

حین آن لشکر کشی  محض عِناد   چشم شاهنشه به یک اعمی فتاد

شه از او پرسید ای کور علیل         وَه چه باشد نامت ای عبد ذلیل 

او جوابش داد نامم دولت است.گر که کورم ،سجیه من صولت است

تا که تیمور حرف آن عاجز شنید     از تعجب چهره را در هم کشید 

گفت کورا،این تناقض از کجاست؟اَر که کوری،این مسمارا سزاست؟

اسم دولت لایق شان تو نیست       آنکه دولت نام دارد بس غنیست 

کور و دولت ، همنشینانی بعید       نور و سوی چشم تو باشد فقید

چونکه دنیا  بهر تو ظلمت شده            از تمسخر نام تو دولت شده 

در خیالش گفت آن کور نحیف             پایه برهان تو باشد ضعیف  

دولت آنگه می شود زار و خراب       حاکم لَنگش شود پا در رکاب !

اَر که نام من به دولت قائم است.به از آن مُلکی که لَنگی حاکم است

 

۱۴۰۱/۲/۳۱

شعر  ۳ / ۳ /۱۴۰۱

گر چه  یاران قدیمی جملگی وارسته اند 
یا که از جور زمانه ، مصلحان دلخسته اند 
بارالها من کدامین خبط را کردم؟ کنون
در جوارم لشکری از ابلهان بنشسته اند 

کاوه