روزی  اندر عصر هارون الرشید 

شد هیاهو توی بازاری پدید 

نعره و فریاد و بانگ پیشه ور 

مختلط گشته به ظلم پیله ور 

آن یکی میگفت وجدانت کجاست ؟ 

گر حبیب و یار یک کاسب ، خداست !

محتکر با محترف جولان دهد 

قیمت اجناس را بالا برد 

ناله میزد آن دگر انصاف نیست 

باعث و بانی این اجحاف کیست ؟

ناگهان بهلول از راهی رسید 

با تامل این سخنها  را شنید 

چون اکابر دست بر ريشش کشید 

گفت مردم دارم اخبار جدید 

من یقین دارم که سلطان مرده است 

با وفاتش امنیت را برده است 

محتسب تا این سخنها را شنید 

بر سر بهلول فریادی کشید 

لال شو برگیر بر کامت کلام 

جرم تو تشویش اذهان عوام 

گفت بهلول از چه می رنجی عبید ؟ 

تا شنیدی مرگ هارون عنید 

این هیاهو را که می بینی عیان 

جمله از یک واقعه دارد نشان 

هر زمان در ملک بلوا شد پدید 

تو یقین دان مرده مولا و عمید