بهلول عاصی ۲۸ دی ۱۴۰۳
کار دستت میدهد انبوه اسرار مگو
کار دستت می دهد این زلف هایت مو به مو
پس چرا بنشسته ای بشکن سکوت بغض ها
کار دستت میدهد یک روز ، آن بغض گلو
کار دستت میدهد انبوه اسرار مگو
کار دستت می دهد این زلف هایت مو به مو
پس چرا بنشسته ای بشکن سکوت بغض ها
کار دستت میدهد یک روز ، آن بغض گلو
هر جا که نظر کنم هویدا هستی
در گوشه قلب من سویدا هستی
می ترسم از اینهمه هواخواه سمج
در منظر طالبان چو پیدا هستی !!
در طلب نگار جان می روم از پی نشان
بی سپر از مقام او ، می گذرم دوان دوان
ای ز شمار اختران از بر دیده ها نهان
دست به تو نمی رسد ای ز تبار کهکشان
جوش نزن ای رفیق در گذر روزگار
غصه نخور بی سبب حزن شود ماندگار
قاعده این جهان ،سِرِّ تغافل بُوَد
هر که بدین راه رفت ،حتم شود بختیار
آه در آغوش ما جایی برای یار نیست
حیف شد یار قدیمی دیگر آن دلدار نیست
در کمینم گوشه ای تا دلبری پیدا شود
گل بچینم از گلستانی که هرگر خار نیست
نیمه شب چون می رسد من در خیال روی تو
سر غنودم گوشه ای اما دلم در کوی تو
مثل یک حاجت روا، من راضی ام با ذره ای
خواب آن چشم فریبا یا کمی از بوی تو
موجهایت بی محابا، می رسد از راه دور
من چنین غرق تمنا،تو سراپایت غرور
من کجا ؟دریا کجا ؟ ساحل کدامین گوشه است ؟
مثل یک صیاد تنها ، محو در دریای شور !
نکهت ناز صدایت باز می پیچد ز دور
من چنین زار و نزارم تو سراپا در سرور
من کجا ؟خاور کجا ؟ این بازی ایام چیست ؟
همچو آن مرد بهشتی غرق در دریای حور !
یاران همه گوهرند و اما تو عقیق!
بر خاتم قلب ما نشستی چه دقیق
چشمم به رّه و سرخوشم از آن دَم که
پیوسته به ما رسد گَهی بوی رفیق
بارِش چو برف خواهم از ابر چشم مستت
فصل خزان تُبَه کرد تاب و تف از دو دستت
بیهوده در امید آغوش گرم بودیم
دست یخی اثر کرد اینبار ناز شستت
باران گرفت و بی خانمانان شهر را ببین
حیران چوگربه که بچه به دندان گرفت
جانا شنو زمن که دوشم به قهر تند باد
زورق شکست وز ناخدا ، بادبان گرفت
چندیست مرا ز شهر عشاق طرد کرده اند
چشمم دوباره هر آنچه طرد کرده اند آن گرفت
دلخوش به این نسیم دل انگیز شب مباش
شاید که از پَس اش اینبار، طوفان گرفت
مخفی نکن آن حسرت و آه گران خویش
اشکها جاری شد و با ناوک ش مژگان گرفت
هَروله می کند دلم بی خبر از رقیب ها
می روم و نمیرسم من به بَر حبیب ها
عقل نهیب میزند باز فریب خورده ای
دیو وَشی نهان شده در پس این نجیب ها
از نقش و نگارت به تنم زلزله افتاد
وز زلف سیاهت دل من در تله افتاد
راضی به نگاهی و تو چون اختر نایاب
چندیست سها گشتی و در من گله افتاد
با همهمه سایر عشاق رمیدی
افسوس میان من و تو فاصله افتاد
آخر پاییز آمد جوجه ای در لانه نیست
می رَمَد یک مرغ ازجایی که آب و دانه نیست
مثل آن جوجه پریشانم زدست روزگار
می گریزد آدم از آن خانه که،کاشانه نیست!
حیرانم از این قوم که در گردش ایام
مستانه پی نقشه پوسیده خویشند
در صفحه شطرنج جهان ،خوب نظر کن
آنان که پی مات نفوسند!چه کیشند !
ای بی خبران به پول عادت نکنید
این عمر گران فدای ثروت نکنید
بیچاره کسی که بنده وجه شده
محنت کده را اسیر صورت نکنید
با نفس اماره ، خلوت نکنید
این عمر گران،اسیر شهوت نکنید
تا در بر ما،مملو از این نادانیست
من را به سکوت !!!دعوت نکنید
آیینه، فاش نکن چهره محزون مرا
بیم دارم که هویدا کند افسون مرا
گر نمایان شود اسرار تن و پیکر من
خلق ادراک کند این سر مجنون مرا
هین اگر ذات بشر در این جهان معیار نیست !
فرق آن خر مهره و این سنگ مروارید چیست
از همان روز که دل در پی وصلت دادم
رفتم از چاله برون ، وای به چاه افتادم
مثل آن شیر منقش به سیاق پرچم
گوشه ی خلوت خویشم، به امید بادم
آه در سینه و بغض ی به گلویم خفته
من ز کاشانه طلبکار دو صد فریادم
هر زمان چیزی طلب شد بیشتر آورده ای
خار و خس را وانهادی ، باز زر آورده ای
کور ، چشم روشنی میخواست از جور زمان
ای شگفتا بر تفضل چشم تر آورده ای
ما ز تو بهر صدارت یک کُلَه می خواستیم
مرحبا بر این مرامت ، باز سر آورده ای
بیهوده می نوازی ،ای ساز پر هیاهو
در کوی نی نوازان ، سازت صدا ندارد
از چشمه سخاوت ، آبی به تشنگان دِه
انکس که تشنه باشد گویی خدا ندارد
منصرف گشتم من از این زندگانی پیشکش
پیر گشتم من ز تطویل جوانی پیشکش
سینهای لبریز از راز مگو من داشتم
فاش شد انبوه اسرار نهانی پیشکش
اساس زندگانی ، دل نوازیست
سرآغاز تباهی ، دل گدازیست
جواز پاکبازی سهم آن کس
که در دنیا مرامش ، بی نیازیست
خراشیده روی مرا ناخنم
عجب خود زنی میکند این تنم
نمک گیر صورت شده دست من
که بازنده ی این هیاهو منم
مرحبا آنکس که با عهدش،وفاداری کند
او میان لشکر احرار سرداری کند
پس وفا را پیشه کن در زندگانی،بی گمان
انکه شد اهل وفا، یک عمر سالاری کند
او که پارینه مرا بر ثمن بخس فروخت
با دوچشمان وقیحش به من باخته دوخت
گفتمش قیمت امسال مرا می گویی ؟
'مات ماندم که چرا در اثر شرم نسوخت ؟
بازنده هر آنکس که در این سوق سیاست
اندر طلب امتعه ناب دوان است
دیریست که باشنده آن راست نپوید
چون نغمه در این راسته تار،دکان است
دنیا شده یک صحنه پیچیده تر از شطرنج
گاهی سَیَلان شوق، گاهی فوران رنج
آشفته و دلواپس ، تکلیف نمیدانیم
یارب بِرَهان ما را ، از این تله ی بغرنج
در تنعم گر کسی دیدی به شهر
روزگاران زحمت تن داده است
گنج را با رنج می باید خرید
ورنه مدح مال گفتن ساده است